" ارعاب "
کارش اوایل گشت زدن بود و داد کشیدن و مچ همه را در هر کاری بر خلاف میل خود گرفتن . بعد یکهو خسته شد . ! نمیخواست دیگر حرفی بزند , اعتراضی خصمانه بکند و دادو فریادی .......... خسته بود از هر چیزی . چون " جواب " نمی داد . !
از آن به بعد میخواست مجسمه باشد و فقط دستهایش به فرمان ذهن اطاعت کند . چسبی بزرگ چون ضربدر روی دهانش چسباند و مشغول کار شد . به جای خودش اینبار ظرفها به هم میخوردند و سرو صدای مهیب در می آوردند و گاهی هم یکی می افتاد زمین ومیشکست و خواب را از چشم همه می پراند یا درهای کابینت به هم میخورد و سگرمه های همه تو هم میرفت و در و پنجره بود که با صدای موج شکن زود به زود بازو بسته میشد . وقتی شبیه یگان ویژه شد اوضاع به کل عوض گردید ! بر خلاف انتظارش که از همه چیز شانه خالی میکردند با ترس دست بکار شدند . یکی ظرفها را شست ... یکی رختها را در کمد مرتب کرد . کتابها در کتابخانه ردیف شدند و همه جا سامان یافت . وقتی همگی منتظر رضایتش شدند بی اختیار خندید . اما چسب بزرگ مانع از این شد که رضایت و خوشحالیش را ببینند . دوباره اوضاع همان شد که بود .