کاروان

" ارعاب "

کارش اوایل گشت زدن بود  و داد کشیدن و  مچ همه را در هر  کاری بر  خلاف میل خود گرفتن  . بعد  یکهو خسته شد . !  نمیخواست دیگر حرفی بزند  ,  اعتراضی خصمانه بکند و  دادو فریادی ..........  خسته بود از  هر  چیزی .  چون  "  جواب  "  نمی داد .  !

از آن به بعد میخواست  مجسمه باشد و فقط  دستهایش به فرمان  ذهن اطاعت کند .  چسبی بزرگ چون ضربدر روی دهانش چسباند و مشغول کار  شد . به جای خودش  اینبار ظرفها به هم میخوردند و سرو صدای مهیب  در می آوردند و گاهی هم یکی می افتاد   زمین ومیشکست  و خواب را از چشم همه می پراند یا درهای کابینت  به  هم میخورد و سگرمه های همه  تو  هم میرفت و در و پنجره بود که با صدای موج شکن زود به زود  بازو بسته میشد .  وقتی  شبیه یگان ویژه شد اوضاع به کل عوض گردید !  بر خلاف انتظارش که از همه چیز شانه خالی میکردند  با ترس دست بکار شدند  . یکی ظرفها را شست ... یکی رختها را در کمد مرتب کرد .  کتابها در کتابخانه ردیف شدند و همه جا سامان یافت . وقتی همگی منتظر رضایتش شدند بی اختیار خندید . اما چسب بزرگ مانع از این شد که رضایت و خوشحالیش را ببینند . دوباره اوضاع  همان شد که بود .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٦/۱٥

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir